خوشحال بودن اامِ قصه خواندن او برای من نبود.
حقیقت این است اوازاحوالات من چه آنهایی که بروزشان میدادم، چه آنهایی که خود نیز از بیانشان اضطراب و ترس داشتم خبری نداشت. نه اینکه من حرف نزنم برای او، نه او خود نمیشنید. نمی خواست و من در تقلایی پوچ برای او صبر میکردم که بیایید و مرا به نام بخواند و بعد من برای او از قصههایی حرف بزنم که معاصر بود و ناب و کمتر کسی شنیده بود نام نویسندگانش را.
من خود دلتنگ قصه خواندنم برای او، برای وقتی که در کلبهاش کتابی نداشت و من رجوع میکردم به معشوق نوشته های دشتی و قلمروسعدی، یا وقتی که احساس ناامنی میکردم به قصه خواندن برای او پناه میبردم وآن قصهها تنها کلمههایی بود که از من میشنید. باقی کلمهها و واژههایم در دهانم طعم تلخ میگرفتند به مثال لیمویی که نیم خورده و تلخ است.
و بعدها بارانی بی امان بارید و کسی نبود که قصه بخوانم و بعد برف بارید و باز قصه هایم بی فصیح شدند. سرما دست هایم را خانه گرفته بود.
ومن اینجا برای شما که نمی شناسمتان آمدم بگویم که " وقتی خوشحال هستید آیا کسی را دارید برایتان قصه بخواند؟ "
درباره این سایت